مجموع :ضرب المثل
هرگاه مادری به دختر بیهنر و سبکسر خود نصیحت کند که بیا و چیزی یاد بگیر و دختر خیرهسری کند و بگوید : « بلدم اینها که چیزی نیست» مادر میگوید : « عروس خودم میدونم ! بیخشت خومی هم بیذار روش».
دختری تازه شوهر کرده بود و سر خانه بخت رفته بود اما بس که بازیگوش و لجباز بود توی خانه باباش و زیر دست مادرش هیچ کمالی یاد نگرفته بود. یک روز شوهرش گفت : «امشب یک دمپخت عدس و کلم بپز» دخترک که بلد نبود چه بایدش کرد رفت پیش پیرزن همسایه و گفت : «میخوام دمپخت عدس کلم بار کنم چه کارش کنم ؟» پیرزن گفت : « ننهجون ! اول برنجش را خوب پاک کن و چند تا آب بشور». دختر گفت: « خودم میدونم » بعد گفت : « پوست کلم را بیگیر و عدسشم ریگ شور کن» هنوز حرف پیرزن تمام نشده بود که باز گفت : « خودم میدونم »
پیرزن حوصله کرد و گفت : « گوشتشم تکهتکه کن و بوشور و تمیز کن ». باز دخترک نگذاشت حرف پیرزن تمام بشود گفت : « میدونم » پیرزن دنیا دیده فهمید که دخترک آب بیلگام خورده و تربیت نشده اما ابدا به رویش نیاورد و گفت : « وقتی که عدست پخت و برنجت دانه آمد همین که دیدی داره آبش جمع میشه دورش را بالا بکش ...» دخترک با بیحوصلگی توی حرف پیرزن دوید و گفت : « میدونم » صحبت که به اینجا رسید و پیرزن دید فایده ندارد به همچی دخترک فضولی منع و نصیحت کند گفت « جونم ! حالو که خودت میدونی بیخشت خومی ام بیذار روش و دمش کن»
دخترک سبکسر گفت : « خودم میدونم » شب شد و شوهرو خونه اومد و زنک دمپخت را کشید. شوهرو همین که یک لقمه تو دهنش گذاشت دید این دمپخت عدس کلم نیست بلکه دمپخت گل و ریگ هست. چوب کشید به بختار دخترک، حالا نزن کی بزن ! دخترک گفت : « والله پیرزن همسایهمان یادم داد » مرد رفت پیش پیرزن تا گله بکند.
پیرزن گفت : « هرچی به زنت گفتم ایجوری بکن گفت خودم میدونم ! من هم گفتم حالو خودت میدونی بیخشت خومی ام بیذار روش !»